بنیتا بنیتا ، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه سن داره

دختر پاییزی من

؟؟؟

سلام دخمل عزیزم ... امروز کلی برات نگران شد مامانی ... دیشب رفتم خونه عزیز اینا و حالم خیلی هم خوب بود اما صبح که بیدار شدم زیر دلم سمت راست هی درد میکرد و وقتی میرفتم دستشوویی بیشتر میشد خیلی ناراحت شدم ... همش میترسیدم نکنه بلایی سرت اومده باشه و هی خودمو چک میکردم ببینم کمر درد هم دارم یا نه نکنه زایمان زودرس باشه خلاصه مردم و زنده شدم تا اینکه دردم آرومتر شد اما باز هر بار که میرفتم ....... درد داشتم دیگه عصری رفتم بیمارستانی که خودم توش کار میکردم شانس من دکتر خوبمون تو درمانگاهش بود ویزیت شدمو برام آزمایش ادرار نوشت و به کمک همکارای خوبم جوابش اماده شد که دکتر گفت مامانی یکم دچار عفونت شده نمیدونم چراااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...
31 تير 1392

رویاهای من با نی نی تو دلم

دخترکم عزیز دلم تنها امید من واسه تحمل این روزها مامانی این روزها نمیدونم چرا اینجوری شده میدونم بیشتر به خاطر بارداری هست ... یکم کم حوصله شدم ... اما تنها فکر بودن تو یکم منو به گذشت این روزها امیدوار میکنه ... سالهای قبل که سر کار میرفتم طولانی بودن این روزهای تابستون زیاد به چشمم نمیومد اما امسال تحملش خیلی سخت شده ... اما سال دیگه حتما بهتر خواهد بود ... عاشق اینم که تابستون بشه و با بابایی بریم شمال و کنار دریا پاهاتو بزنم به آب توام از خوشحالی بخندی برام وایییییییییییییییییییی نازگل من اشک تو چشمام جمع میشه وقتی فکرشو میکنم ! عاشق اینم که لباسای دخملونه جینگیلی تنت کنم و ببرمت بیرون ! آخ کاش الان اون روزا بود ... مید...
29 تير 1392

بالاخره اسم نی نی انتخاب شد

سلام نی نی گلم خوبی ؟ اصلا حرصم گرفته ها چرا اینقدر کم تکون میخوری نی نی گل؟؟؟؟ خب یه لگدی چیزی ...!!! الهی قلبونت بله مامان شوخی کردم میگن دخمل تکوناش دیرتر احساس میشه ... اما اگه تکون بخوری بیشتر خیالم راحت میشه که سلامتی بالاخره من و بابایی بعد کلی گشتن تو سایتها و کتابها به هیچ نتیجه خاصی نرسیدیم !!!!!!! و از بین 4 و 5 تا اسمی که از قبلا کاندید کرده بودیم یکیشو که بیشتر به دلمون نشسته بود و معنی قشنگی هم داشت یه اسم خوجل برات انتخاب کردیم بنیتا ... یعنی دختر بی همتای من امیدوارم تو هم بعدا که بزرگ میشی اسمتو دوست داشته باشی و ازش راضی باش ... مامانی 6 مرداد نوبت دکتر داره وایییییییییییییییییی چقدر دیر میگذره این روز...
24 تير 1392

غر زدن

سلام نی نی گولوی من ... اول بگم این روزها اصلا واسه مامانی نمیگذره خیلی طولانی شده دلم میخواد غر بزنم هی ! از قبلا هم از روزای طولانی و خسته کننده تابستون بدم میومد و الان بیشتر ... عین بچه ها شدم ولی شما یاد نگیری از من ها !!! الان فرق داره از روزی که میرم دکتر و ویزیت میشم لحظه شماری میکنم واسه ویزیت بعدی فکر کنم به همین خاطر هم هست که اینقدر دیر میگذره ... شکم مامانی کم کم داره قلمبه میشه یکم زوده اما خب چی کنم بهش بگم جلو نیاد ؟ نمیشه که البته من و بابایی خیلی دوسش داریم این شکم قلمبه رو       ...
21 تير 1392

خدایا شکرت به خاطر این دخمل کوشولو

یه دخمللللللللللللللللل دارم شاه نداره صورتی داره ماه نداره از خوشکلی تا نداره به کس کسونش نمیدم به همه کسونش نمیدم به راه دورش نمیدم به حرف زورش نمیدم بلهههههههههههه ... بالاخره رفتیم سونوگرافی کوشولوی من ... چون مجبور بودم تنها برم اول که رفتم اونجا یکم استرس داشتم همش میگفتم کاش بابایی هم پیشمون بود... نفر دوم بودم تا اسممو صدا زد قلبم تند تر زد... رفتیم اونجا کنجدم یه خاله مهربونی بود اومد مامانی رو آماده کرد تا آقای دکتر بیاد.. دکترم خیلی مهربون بود... اومد بعد سلام و احوال پرسی سونوگرافی رو شروع کرد ... حسابی همه جاتو نگاه کرد تا سالم سالم باشی و خدا رو صد هزار مرتبه شکر سلامت بودی عزیزم حالا من هی منتظرم که ببی...
12 تير 1392

شکلاتم عاشقتم

شکلات من سلام ... مامانی دیگه دلش طاقت نداره فقط یه روز دیگه مونده تا برم سونوگرافی و ببینمت چون این دفعه هم دکتر خودم سونو نکرده خیلی ذوق دارم ببینمت ... دلم میخواست بابایی هم باهام بیاد اما اینجا که نوبت گرفتم نمیزارن کسی همراه ادم بیاد و تاکید هم کردن تنها برم !!! چه میشه کرد اما عکس خوشکلتو برای بابایی میارم ... امروز یکم مامانی دلش گرفته ... بابایی قول داده عصری که از سرکار اومد باهم بریم بیرون ... میبوسمت عزیزکم .
11 تير 1392

خدا رو شکر که سلامتی

سلام برگ گلمممممممممممممم .... بالاخره مامانی داره یاد میگیره که تو این سایت چه جوری کار کنه ... فقط بلد نیستم چه جوری عکس بزارم که باید از دوستام یاد بگیرم ... عسیس دلم دیروز رفتم دکتر و آزمایشتو به خانم دکتر نشون دادم خدا رو شکر همه چیز خوب بود ... دو روز دیگه نوبت سونو گرافی دارم دیگه دل تو دلم نیستتتتتتتتتت ... عاشقتم نفسم
11 تير 1392

خاطره ورودت به زندگی ما

سلام نی نی گل من اینجا جاییه که برای تو مینویسم ... اول میخواستم تو وبلاگ خودمون برات بنویسم و همین کارو هم کردم اما خب دیدم جدا باشه بهتره و شاید هم خودت یه روزی نوشته های این وبلاگو ادامه دادی ... بزار برات یه خلاصه ای بگم از روزی که فهمیدیم تو گل قشنگ داری میای پیش من و بابایی ... یک سال بود که برای اومدن تو از خدا خواهش میکردیم انگار قصد اومدن نداشتی !!!! روز 16 فروردین 1391: بابایی سر کار بود و منم خودم عصر کار بودم ساعت ده صبح بود که بیدار شدم هی یه چیزی تو دلم میگفت که بی بی چک بزارم دوباره هی یه چیز دیگه نا امیدم میکرد که بابا مثل هر ماه خبری نیست خلاصه دلو زدم به دریا وقتی تستو داشتم انجام میدادم خیلی بی تفاوت بودم...
11 تير 1392
1